برادر،داماد(آريو بتيس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

-گمان نكنم كسي جاري شدن اسيد به جاي خون را در رگهايش حس كرده باشد.
تنها من ميدانم كه چه حالي دارد،به طور دقيق شبيه نفوذ افكاري است كه همچون خرده شيشه در تك تك نرونهاي مغزت به زور جا مي شوند.
اگر حال اين روزهاي من را بپرسيد،تنها پاسخم چيزي شبيه به همان است كه گفتم.
نگاهي به سر تا پايش كردم،لباس دامادي خيلي جذاب ترش كرده بود،اما اين حرفها؟؟؟
نه ،با چهره ي معصوم ،زيبا و جوانش جور در نمي آمد.
دوربين را را خاموش كردم و گفتم:تو اولين مردي هستي كه شب دامادي اش ....
نتوانستم صحبتم را تمام كنم،نگاهش آنقدر عميق بود كه مثل آب ،آتش نطقم را سرد كند.
با هم داخل ماشين نشستيم،آنهم بي تفاوت به عبور كساني كه پياده وسواره با افكار و واكنشهاي گوناگون از كنارمان رد مي شدند،بعضي بوق هم مي زدند...
با حالتي كه هنوز بوي نيمچه غروري ميداد شروع به صحبت كرد:
حدود پنج سالم بود كه او را به خانه ي ما آوردند،يكسال از من هم بزرگتر بود.
پدر م دستي بر سر هردوي ما كشيد و گفت:هيچكدام شما براي من با ديگري فرقي ندارد،هردو فرزندان من هستيد.
شايدمن كمي لوس ويا خودخواه بار آمده بودم،نمي دانم،هرچه بود مثل او نمي توانستم شيرين زباني كنم،از همان بچگي دو دوتايش را خوب حساب مي كرد تا حدي كه من در خيلي از كارهايم از او كمك مي گرفتم ،در همان دو سه سال نخست چنان جاي پايش را در خانواده ي من محكم كرد كه حتي تولد خواهر كوچكم هم كمي پايه هاي آن را سست نكرد،اتفاقا برعكس طوري رفتار كرد كه آمدن عضو جديد محبوبيتش را بيشتر كرد.
بيشتر از همه پدرم او را باور كرده بود وهميشه ي خدا به ما سركوفت مي زد كه اي كاش يك تار مو از او در سر ما بود.
بزرگتر كه شديم او بود كه همه كاره ي پدر شد،آنهم پدري كه گوشت و خونش با او يكي نبود.
البته براي ما مهم نبود ،اعضاي خانواده ي صميمي ما بي خيالتر از اين حرفها بودند.
تا اينكه يك روز پدر ي كه آنهمه شاد و بي خيال از سختيهاي زندگي به روي ما مي خنديد،سكته كرد،آنقدر شديد كه به شب نرسيده قلب مهربانش از درون متلاشي شد.
علت مرگ پدر فقط يك چيز بود،نور چشمي اش يك خائن بالفطره بود،مثل جريان آرام و ساكت آب كه در ديوار نفوذ مي كند،او همه چيز ما را صاحب شده بودونه ديوار بلكه سقف خانه ي ما راهم بر سرمان ويران كرد.
من يك بازيگر تئاتر هستم وهنرمند جماعت در اين مرز پرگهر كه هنر رانزد خود مي داند وبس چيزي جز شكمي خالي و جيبي خاليتر ،بهره ندارد.
اما او صاحب همه چيز شده بود حتي سقف ويراني كه زير آن تا چندي پيش احساس چهارديواري امن يك خانه را داشتيم.
چه خيالها كه نداشتم،مي خواستم با دختري كه دوستش داشتم ازدواج كنم ،با كمك پدر يك پلاتوي خصوصي براي خودم بسازم و تا آخر عمر ....آه
نمي دانستم چه بگويم،ترجيح دادم كه تنها شنونده باشم.
جوانك بغضش را پنهان كرد وادامه داد:
دو ماه پيش گفت،ديگر خرج درمان مادرم را نمي دهد،آنهم از پولي كه از خودمان دزديده بود،شما نمي دانيد، مادرم از يك بيماري نادر رنج مي برد كه حتما بايد از دارويي كمياب استفاده كند والا آن مي شود كه نبايد بشود.
در ضمن گفت: ما يكماه فرصت داريم تا خانه ي پدري را ترك كنيم و به فكر جايي ديگر براي زندگي باشيم ،باور مي كنيد ؟؟؟اين همان دخترك معصوم يتيمي بود كه من حتي شكلاتم را هم با او قسمت مي كردم.
اما خواسته هايش فقط همينها نبود.
بي حيايي را به جايي رساند كه ،اگر مي خواهيد بمانيد و مثل سابق زندگي كنيد،،،
شاه داماد ساكت شد،اما اين سكوت زياد به درازا نيانجاميد.
من چاره اي نداشتم ،بايد لباس دامادي را براي ازدواج با كسي به تن مي كردم كه مثل خواهرم بود،حالم از اين دنيا به هم مي خورد،حالا فهميدي حالم چگونه است درست مثل كسي كه مي خواهد با خواهرش،،،
درب آرايشگاه باز شد،عروسي مثل همه ي عروسها ازآن بيرون آمدوتنها ما دو مرد بوديم كه ...

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,ساعت6:39توسط امیر هاشمی طباطبایی | |